به بازی بچه ها نگاه میکنم. به بازی رایان کوچولوی خونمون
گوش میکردم به صدای خنده و گریه وجیغ وداد بچه ها
و به رایان...
به کودکانه قهر کردنش و پناه به آغوش مامانش
نگاه کردم به پناه رایان
و نگاه کردم به پناه خودم به وقت قهرکردنم با دنبا
و پناهی نیافتم..
و یافتم تنهایم
و یافتم خودم را ذر انزوای خویش
به او بگویید که میدانم دنیا و رویایش خاکستری شده. میدانم روزهایش غمگین اند
به او بگویید میدانم همه چیز را تمام کرده و می خواهد ازاین دنیا برود
ولی او نمیداند...
او نمیداند مرا باحرف هایش می کشد
نمی داند راهی سخت راانتخاب کرده ام برای داشتنش.
شاید راهی سخت را انتخاب کرده ام. شاید میتوانم با کسی دیگر زندگی راحتتری داشته باشم.
از اون بهتر هزارتا خوشتیپ تر وجذاب تر و پولدارتر خیلی هست...
ولی چشم های من بین این هزارنفر میخواد تورو ببینه
به او بگویید
من فقط عاشق اونم...